کاش برمیگشتیم به همان روزها
آن روز ها که میتوانستیم انبوهِ رنجهای شخصیمان را پشتِ در اتاق بگذاریم و انگار که سرخوش ترین آدمهای جهانیم، زندگی را به سُخره بگیریم و به ترک دیوار هم بخندیم.
دلخوش بودیم به ماکارانی و پلو فلافلهایمان و گشتگذارهای آخر هفته در کوچه و کافههای کاشان و ماست و ترشیهای ننهسکینه. جهانمان محدود بود به راهروهای خوابگاه و گذر انگورِ دانشگاه کاشان و پی آرمانهای بزرگ در جهانِ کوچکمان میدویدیم.
حالا را اما ببین؛ جهان با این وسعتش برایمان تنگ شده، و غرق در روزمرگیهای پراضطرابمان به این فکر میکنیم که چطور میشود دوباره از اعماقِ جان خندید؟!
به این فکر میکنم که چطور توانستیم ما غریبهها! علیرغم تفاوتهای زمین تا آسمان، سپر شویم برای هم، و خواهری کنیم؟
چطور توانستیم زندگی را پشت گوش بیندازیم و چای بنوشیم و فیلم ببینیم و بحثهای روشنفکرانه و عقیدتی کنیم و بعد انگار که چیزی نشده دوباره موضوعی برای خنده پیدا کنیم.
آن روزها برایمان آنتراک جهان بود که بیواهمه بی اضطراب گذشت.
از راهِ دور میبوسَمتان.
دلم گرفته بچه ها...برچسب : نویسنده : 5taeiha بازدید : 95